Alternative content


q

ساعت سه نیمه شب بود كه صدای تلفن پسر رو از خواب بيدار كرد پشت خط مادرش بود پسر با ناراحتی گفت: آخه مادرِ من, چرا اين وقت شب از خواب بيدارم كردی؟

مادر گفت: 29 سال پیش, همين موقع شب تو منو از خواب بيدار كردی, فقط خواستم بگم تولدت مبارك پسرم و تلفن رو قطع کرد

پسر از اينكه دل مادرش رو شكسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت وقتی وارد خونه شد مادرش رو پشت ميز تلفن مثل یه شمع نيمه سوخته دید ولی مادرش ديگه تو اين دنيا نبود




همسرم از من خواست با خانوم دیگه ای برای شام بیرون برم و ادامه داد که منو دوست داره ولی مطمئنه که این زن هم من رو دوست داره حتی شاید بیشتر از اون

زن دیگه ای که همسرم خواست باهاش بیرون برم مادرم بود که حدود 20 سال پیش بیوه شده بود ولی گرفتاری های زندگی و داشتن سه تا بچه باعث شده بود فقط در موارد مناسبتی یا اتفاقی و نامنظم بهش سر بزنم اون شب بهش زنگ زدم تا برای شام بیرون بریم مادرم با نگرانی پرسید مگه چی شده؟

از اون دسته افرادی بود که یه تلفن شبانه و یا یه دعوت غیر منتظره رو نشونه ی یه خبر بد می دونست بهش گفتم: خیلی خوشحال میشم اگه امشب رو با هم باشیم یه کم مکث کرد و گفت: من هم از این ایده لذت می برم

لباسی رو پوشیده بود که توی آخرین جشن سالگرد ازدواجش تنش کرده بود با چهره ای روشن مثل فرشته ها بهم لبخند زد سوار ماشین شد و گفت: به دوستاش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میریم و اون ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند



ادامه مطلب



پدر دستش رو میندازه دوره گردن پسرش و ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: خب معلومه من

پدر ميگه: پسرم من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: بازهم من شيرم

پدر با دلخوری دستش رو از شونه پسر برمی داره و ميگه: من شيرم يا تو؟

پسر ميگه: الآن بابا تو شيری!

پدر ميگه: پدرسوخته چرا بار اول و دوم گفتی من حالا ميگی تو؟

پسر گفت: آخه دفعه های قبلی دستت روی شونم بود دیدم يه کوه پشتمه اما حالا...




کودکی که آماده تولد بود پیش خدا رفت و گفت: میگن فردا شما منو به زمین می فرستید اما من به این کوچولویی و بدون کمک شما چطوری می تونم برای زندگی به اونجا برم؟

خداوند پاسخ داد: بین بسیاری از فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک مطمئن نبود که می خواد بره یا نه، گفت: ولی اینجا من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خوندن ندارم این ها برای شادی و رضایت من کافی هستند

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چطوری می تونم بفهمم مردم چی میگن وقتی زبون اون ها رو بلد نیستم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه های ممکن را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو خواهد آموخت چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خوام با شما صحبت کنم چیکار کنم؟

خداوند برای این پرسش هم پاسخی داشت و گفت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی

کودک سرش رو برگردوند و پرسید: شنیدم تو زمین ادم های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کنه؟

خداوند دوباره پاسخ داد: فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود

کودک با نگرانی ادامه داد: دیگه نمی تونم شما رو ببینم؟

خداوند بازهم لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

بهشت آروم بود اما صداهایی از زمین میومد کودک فهمید باید به زودی سفرش رو آغاز کنه, به آرومی یه سوال دیگه از خداوند پرسید گفت: خدایا اگه من باید همین حالا برم پس لطفا نام فرشته ام رو بهم بگو

خداوند گونه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد می توانی او را *** مـادر*** صدا کنی




طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد در شیشه ی سس رو باز کنه, پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه, مادرم منو صدا زد و منم راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم: اینم کاری داشت

پدرم لبخندی زد و گفت: یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور می زدی تا در شیشه سس رو باز کنی؟

... یادته نمی تونستی ...

یادته من شیشه سس رو می گرفتم و درش رو شل می کردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه

اشک توی چشمام جمع شد نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم




پسرکوچولو یه برگه به مادرش داد با خط بچگونه نوشته بود:

صورتحساب

کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار

مراقبت از برادر کوچیکم ۳ دلار

بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار

نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار

جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار

مادر به چشم های منتظر پسر نگاه کرد چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس مداد رو برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ

بابت شب هایی که بالاسرت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ بشی، هیچ

بابت درست کردن غذا، نظافت تو و اسباب بازی ها، هیچ

و اگر تمام این ها رو جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچه

وقتی پسرکوچولو نوشته های مادرش رو خوند چشماش پر از اشک شد و در حالیکه به چشم های مادرش نگاه می کرد گفت: مامان دوستت دارم

مداد رو برداشت و زیر صورتحساب نوشت: *قبلا به طور کامل پرداخت شده*




یکی از دوستان صمیمیم تو تعطیلات پیشم اومد و چند روزی مهمونم بود همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود اون روزها از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم

دوستم با دیدن چهره ی استخونی من به شوخی گفت: «عزیزم زندگی تو رو که می بینم دیگه جرات نمی کنم بچه دار بشم»

از حرف دوستم تعجب کردم و پرسیدم: چرا؟

دوستم با هم دردی گفت: برای اینکه این روزها دیدم از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی غذا می پزی، لباس می شوری، بچه رو به مدرسه و دکتر می بری، چه روز بارونی چه آفتابی، تعطیلی هم نداری از قبل لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده

دوستم آهی کشید و دوباره گفت: بهترین روزها برای یک زن توی همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره, عزیزم منو نگاه کن چه برای کار چه برای مسافرت هیچ مخاطره ای ندارم و زندگی آسونی دارم



ادامه مطلب



پسر داشت دانشگاه رو به پایان می رسوند ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه توجهش رو جلب کرده بود از ته دل آرزو می کرد یه روز صاحب اون ماشین بشه, از پدرش خواسته بود برای هدیه فارغ التحصیلیش اون ماشین رو بخره, می دونست که پدرش توانایی خرید اون رو داره, بلاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش اون رو به دفترش فراخوند و بهش گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شادم تو رو که یکی یه دونه ام هستی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست دارم سپس یه جعبه بهش داد کنجکاو ولی ناامید جعبه رو باز کرد یک قرآن زیبا که روش طلاکوب شده بود (خداوند پسری شایسته به من هدیه داد و سخن خداوند هدیه ی من به پسرم و همیشه نگهدارش) رو دید با ناراحتی و عصبانیت به پدرش گفت: با تمام مال و دارایی که داری به کسی که میگی برات از همه عزیزتره یک قرآن هدیه میدی؟ جعبه ی هدیه رو روی میز گذاشت و پدر رو ترک کرد

سال ها گذشت و پسر در کار و تجارت موفق شد خونه ی زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت یه روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و دیگه باید دست از لجاجت برداره و سری بهش بزنه, از روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودش ولی پیش از اینکه اقدامی کنه ابلاغیه ای قضایی به دستش رسید که خبر فوت پدرش رو می داد و حاکی از این بود که پدرش تمام اموالش رو به اون بخشیده بنابراین لازم بود فوراً خودش رو به خونه برسونه و به امور رسیدگی کنه

هنگامی که به خونه ی پدری رسید احساس غم و پشیمونی کرد اوراق و اسناد مهم پدر رو گشت و اون ها رو بررسی کرد همون جعبه ی هدیه فارغ التحصیلیش رو دید در حالیکه اشک می ریخت قرآن رو برداشت سوئیچ یه ماشین رو, پشت جلد اون توی جعبه دید که برچسبی با نام همون نمایشگاه که ماشین مورد علاقه اش رو داشت بهش بود روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلیش بود و مهر خورده بود *تمام مبلغ پرداخت شد*

 




مادرم در کودکیش بر اثر یه حادثه یه چشمش رو از دست داده بود کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول برای من اونقدر قیافه ی مامان عادی شده بود که توی نقاشی‌هام متوجه نقص عضو اون نبودم و همیشه مامان رو با دو چشم زیبا نقاشی می‌کردم فقط توی اتوبوس یا خیابون وقتی بچه‌ها با تعجب به مامانم نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه شون رو به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشه جواب بدند یادم می‌افتاد که مامانم یک چشم نداره

یه روز برادرم از مدرسه اومد و با دیدن مامان یه دفعه گریه کرد مامان نوازشش کرد و علت گریه‌اش رو پرسید برادرم دفتر نقاشیش رو نشون داد مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش رو بگیره, مامان دفتر رو گذاشت زمین و برادرم رو توی آغوشش گرفت و بوسید بعد بهش گفت: فردا میرم مدرسه و با معلم نقاشیت صحبت می‌کنم برادرم اشک‌هاش رو پاک کرد و رفت سمت کوچه تا با دوستاش بازی کنه تا مامان رفت داخل آشپزخونه خم شدم و دفتر رو برداشتم نقاشی داداشم را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن رو فهمیدم



ادامه مطلب



صفحه قبل 1 صفحه بعد